قسمت دوازدهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

شراره به سمت رامیس خم شد:" تو با استاد آشنایی ای داری؟" رامیس با ناراحتی جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را می دانست! حتی باران که مسائل جانبی کلاس را معمولاً متوجه نمی شد، متوجه توجه و علاقه زیاد استاد به رامیس، شده بود!

استاد مسئله ای را برای حل کردن به آنها داده بود و تا زمانیکه آنها آنرا حل کنند، سه بار به بالای سر رامیس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهی نظریه هایی راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اکنون، هم رامیس و هم باران، مسئله را حل کرده بودند و الگوریتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر کلاس، ایستاده بود؛ اما به جای آنکه حواسش به سایر دانشجویان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهای کلاس هم، نگاهش به رامیس بود.

رامیس و باران، از سر بیکاری، نگاهی به جزوه های یکدیگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستی حل کرده بودند اما به دو روش کاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندی از سر رضایت و تحسین به یکدیگر زدند. شراره که متوجه شده بود، آن دو دیگر بر روی مسئله کار نمی کنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه های آن دو را به سمت خودش کشاند:" شما دو تا، حلش کردین؟!" باران به آرامی گفت:" آره!" و شراره درحالیکه جزوه رامیس را برمی داشت، گفت:" ببینمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و کمی که آنرا خواند، رو به رامیس پرسید:" ایرادی نداره از روش بنویسم!؟" رامیس نگاهی به باران انداخت که او هم به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بی تفاوتی، شانه هایش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ایرادی!؟ بنویس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستایشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نیز با خوشحالی، شروع به پاک کردن جواب خودش، و رونویسی کردن از روی جواب رامیس کرد. استاد که چشم از رامیس برنمی داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود که دوتای آنها، مسئله را حل کرده اند و سومی در حال رونویسی است! از انتهای کلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانیکه به کنار آن سه رسید؛ نگاهی به شراره انداخت که با عجله مشغول رونویسی بود و بعد به باران و رامیس نگاه کرد که با بی خیالی مشغول حرف زدن بودند. به کنار رامیس رفت و دستش را بر دسته صندلی او گذارد:" شما جزوه تون کجاس؟!" باران و رامیس، همزمان به او نگاه کردند و زمانیکه دیدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، رامیس با تردید به سمت شراره با دست اشاره کرد. استاد، جزوه رامیس را از زیر دست شراره، بیرون کشید و آنرا بر روی دسته صندلی رامیس گذاشت. شراره با ناراحتی و نگرانی، به استاد نگاه کرد؛ و استاد که با اخم به او خیره شده بود، با عصبانیت خفیفی گفت:" وقتی مسئله ای می دم، برای اینه که خودتون روش فکر کنین و حلش کنین، نه اینکه از رو دست همدیگه کپی بزنین!" و بعد به کنار تریبون خودش رفت و رو به کلاس پرسید:" کیا الگوریتمو نوشتن؟!" شراره که تمام مراحل حل مسئله رامیس را خوانده بود، درحالیکه آخرین قسمتهای آنرا با ناراحتی و عصبانیت می نوشت، دستش را بالا گرفت. رامیس و باران که با نگرانی او را نگاه می کردند، با دیدن این حرکت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند که با ناراحتی و عصبانیت، نگاهش را از شراره گرفت و به رامیس دوخت. آن دو نیز با تردید، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به رامیس گفت:" شما بیاین پای تخته و حلش کنین!"رامیس برخاست و به کنار تخته رفت.

زمانیکه رامیس، در ماژیک را بست و از جلوی تخته کنار رفت، استاد نگاهی به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! یه نمره مثبت بهتون می دم؛ اما دیگه هیچوقت اجازه ندین کسی از هوشتون سوءاستفاده کنه!... اگه کسی فکر می کنه، خودش نمی تونه مسئله ها رو حل کنه، چرا میاد دانشگاه و جای یکی دیگه رو اشغال می کنه!" رامیس و باران با نگرانی به شراره نگاه کردند که از عصبانیت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتی، کنار اسم رامیس گذاشت و خسته نباشیدی رو به کلاس گفت و با همان حالت عصبانیتش، از کلاس خارج شد.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: